سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ


بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُبه نام او که خورشید طلایی را آفرید تا آسمان آبی تیره و تار نماند! سلام به همه ی شما عزیزان. از همتون ممنونم که به تنهای منم سر زدید. باید بگم که این وب را فقط به یک دلیل ساختم اون هم این که حرف دلم را بهتون بزنم. البته نه فقط حرف دلم بلکه دوست دارم هر مطلب جالبی پیدا کردم بنویسم!!!!!! هر انتقاد و پیشنهادی دارید رو هم در بخش نظراتت بنویسید. در پایان هم باید بگم که با نظر دادنتون خوشحالم کنید.البته بهتره که نظراتتون در مورد وبلاگم باشه!!! و چه زیباست که باز میگویم من طلا می مانم... اشک مهمان دلم می گردد سفرش از ته دل تا کف دست ... چه کسی میداند؛ باز شاید سفری در پیش است ... و تمامی غزلهای جهان کاروانی شده اند ... ساربانش غم و صبر . . . . . سفر کردی غروبی از کنارم... تو را ای کاش میشد ، باز دارم... تو میگفتی که می آیی دوباره... از آن روز دائما چشم انتظارم... . . . . . . تقسیم میکنم . . . سهم روزهای آینده ام را … یا در کنار تو یا در یاد تو … . . . . . . ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست..... چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست..... از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام..... ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست. . . . . . . .با هرکه نشستیم ، دل از او نشکستیم بر جام می و می کده ، مردانه نشستیم هرچند که این جام پر از جور و جفا بود خوردیم ولی حرمت ساقی نشکستیم . . . . . .در دلم حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد و چه اندوه عجیبی ست که در خلوت دل یاد یک دوست نباشد که تو را غرق تماشا سازد . . . . . . .عشق، تصمیم قشنگی ست، بیا عاشق شو نه اگر قلب تو سنگی ست، بیا عاشق شو آسمان زیر پروبال نگاهت آبی ست شوق پرواز تو رنگی ست، بیا عاشق شو
پیوندها
لوگو
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُبه نام او که خورشید طلایی را آفرید تا آسمان آبی تیره و تار نماند!





سلام به همه ی شما عزیزان.

از همتون ممنونم که به تنهای منم سر زدید.

باید بگم که این وب را فقط به یک دلیل ساختم اون هم این که حرف دلم را بهتون بزنم.

البته نه فقط حرف دلم بلکه دوست دارم هر مطلب جالبی پیدا کردم بنویسم!!!!!!

هر انتقاد و پیشنهادی دارید رو هم در بخش نظراتت بنویسید.


در پایان هم باید بگم که با نظر دادنتون خوشحالم کنید.البته بهتره که نظراتتون در مورد وبلاگم باشه!!!




و چه زیباست که باز میگویم

من طلا می مانم...

اشک مهمان دلم می گردد 

سفرش از ته دل تا کف دست ...

چه کسی میداند؛

باز شاید سفری در پیش است ...

و تمامی غزلهای جهان 

کاروانی شده اند ...

ساربانش غم و صبر .
.
.
.
.
سفر کردی غروبی از کنارم...

تو را ای کاش میشد ، باز دارم...

تو میگفتی که می آیی دوباره...

از آن روز دائما چشم انتظارم...
.
.
.
.
.
.
تقسیم میکنم . . . 

سهم روزهای آینده ام را …

یا در کنار تو یا در یاد تو …
.
.
.
.
.
.
ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست.....


چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست.....


از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام.....


ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست. . . . 

.
.
.
.با هرکه نشستیم ، دل از او نشکستیم

بر جام می و می کده ، مردانه نشستیم

هرچند که این جام پر از جور و جفا بود

خوردیم ولی حرمت ساقی نشکستیم . . .
.
.
.در دلم حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد

و چه اندوه عجیبی ست که در خلوت دل

یاد یک دوست نباشد که تو را غرق تماشا سازد . . .
.
.
.
.عشق، تصمیم قشنگی ست، بیا عاشق شو

نه اگر قلب تو سنگی ست، بیا عاشق شو

آسمان زیر پروبال نگاهت آبی ست


شوق پرواز تو رنگی ست، بیا عاشق شو
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 9
  • کل بازدیدها: 198121
1234567890


تنها
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد ای عشق از آتش اصل و نسب داری از تیره ی دودی ، از دودمان باد آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد هفتاد پشت ما از نسل غم بودند ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد از خاک ما در باد ، بوی تو می آید تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد




شعر قیصر امین پور, قیصر امین پور, شعر در مورد خدا

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها


مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا


پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور


ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او


اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان


رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش


دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب


هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود


آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین


بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود


در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

 

هر چه می‌پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها


زود می‌گفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست


هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است


تا ببندی چشم، کورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورت می‌کند


کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای، لنگت می‌کند


با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود


خواب می‌دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم


در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین


محو می‌شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...


نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا


هر چه می‌کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود


مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه


تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله


مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

 

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر


در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا


زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!


گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

 

    با وضویی، دست و رویی تازه کرد
    با دل خود، گفتگویی تازه کرد


    گفتمش، پس آن خدای خشمگین
    خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟


    گفت : آری، خانه او بی ریاست
    فرشهایش از گلیم و بوریاست


    مهربان و ساده و بی کینه است
    مثل نوری در دل آیینه است


    عادت او نیست خشم و دشمنی
    نام او نور و نشانش روشنی


    خشم، نامی ‌از نشانی های اوست
    حالتی از مهربانی های اوست

 

قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است


دوستی را دوست، معنی می‌دهد
قهر هم با دوست معنی می‌دهد

 

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...

 

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست


دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر


آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد


آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود


می‌توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا


می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد


می‌توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد


چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت


می‌توان با او صمیمی ‌حرف زد
مثل یاران قدیمی‌ حرف زد


می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند


می‌توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد


می‌توان درباره ی هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت


مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می‌کردم خدا




موضوع مطلب :


سه شنبه 92 آذر 19 :: 4:20 عصر ::  نویسنده : امین