دیروز بر بومِ دل ، انتظارم نقش بست
و تحمل در پرده ی اوهام تصویر شد
و صبوری ، درون تنهایی ام را ، فَرسود
هنوزم تو را می فهمم،
حرفِ لحظه ها را می شناسم
آن هنگام که غبار شب را از دیده ی اقاقی کنار زدم
چه آسان غبار غریبی اش بر دیده ام نشست
و تو چه میدانی سنگینیِ حجم ثانیه را
وقتی شانه هایم درهم شکسته ی وزنِ زمان است
امروز واژه ها برای من ، غریبه اند در تکرار
و من در هراس از لحظه ی دیدار
فردا که تو خواهی آمد...
من ...منِ شکسته بودم
همان ساده دیروز نیستم نیستم
موضوع مطلب :