پشت این پنجره های بسته ، یه قفس مونده با یک دل خسته
کاش می شد که مثل روزای قدیم ، با دلت همسفر جاده ی دنیا می شدم
خسته ام از دل تنهای خودم
کاش که عمر قصه ی ما کم نبود
آخر عشق من و تو گریه و ماتم نبود
کاش که تنها یادگار تو به من ، پیرهن تلخ عزا بر تن نبود
تو می گفتی که من و تو خسته ایم ، توی این جاده ی پُرپیچ هوس
من و تو مسافر در به دریم ، بیا بشکنیم تا نشکسته نفس
من می گفتم خستگی مون درد عشق
ولی میشه درد و تو سینه نشوند
بزار بشکنه غرورمون ولی ، غم تنهایی رو از ریشه سوزوند
کاش میدونستی هنوز دوست دارم
روز و شب حسرت روزای گذشته رو دارم
حالا که رفتی و نیستی پیش من ، طاقت همیشه بودن ندارم
موضوع مطلب :