من آن بازیچه ای هستم
که میرقصم به هر سازت
تو میخندی به کبر آخر به این چشمان گریانم
خدایی ناخدایی
هرچه هستی غافلی یارب
که من آن کشتی بشکسته ای در کام طوفانم
توئی قادر توئی مطلق
نسوزان خشک و تر باهم
که من فریاد نسلی
عاصی و قومی
پریشانم
زندگی
"زندگی" بـه من آموخـت . . .
آدمها نـه " دروغ " می گویند
نه زیر " حرفشان " می زنند .
اگر " چیزی " می گویند . . .
صرفا " احساسشان " درهمان لحظه سـت
نبـایـد رویش " حساب " کرد
موضوع مطلب :