فاجعه همون پسر نوجوون تنها و اخموییه که دیشب توی پارک دیدیمش.
بلند بلند موزیک گوش می کرد ، شونه ها رو کشیده بود بالا کمی و نگاهش فقط به زمین بود.
فاجعه اونهایی بودن که خندیدن: آخی طفلک، بسوزه پدر عاشقی!
فاجعه این خیاله که "ای بابا، هنوز اولشه!"، که "بزرگ میشه یادش میره"، یا بدتر، "به این روزاش می خنده" !
فاجعه این جاست که یادش نمیره. که یادمون نمیره...
ذخیره ی بزرگی از شکستن ها و تنهایی کشیدن ها، دست توی جیب کردن ها و توی خیابون پا کشیدن ها... رو حمل
می کنیم با خودمون، از کودکی و نوجوونی و جوونی، از خیال های ساده ای که به دیوار خوردن، محال شدن و بلند بلند
می خندیم که "ای بابا... یادمون می ره."
نمیره من میدونم ...
ما نسل بوسه های خیابانی هستیم
